به آئینه چشمم نگاهی افکندم دیدم که می گوید رهایت نکنم.به قلبم رجوع کردم دیدم دیوانه وار برایت می تپد.به زبانم مراجعه کردم دیدم از تو سخن می گوید.به سینه ام گفتم دیدم مهر تورا در دل دارد. پس بگو چگونه از تو دل بکنم؟!
فراموشت نخواهم کرد تا جان در بدن دارم
قسم بر جامه پاکی که از مهرت به تن دارم
زندگی بی نقش تو ننگ است باور کن
دل هوایت می کند تنگ است باور کن
امشب دوباره اشک می ریزم برایت
شاید بیابم بار دیگر روی ماهت
امشب برایت یک بغل بابونه دارم
شاید که بدانی دلم تنگه برایت
وقتی که تو فکر می کنی که من به چه فکر می کنم؟
دوست دارم فکر کنی که من به تو فکر می کنم!
عاشقم عاشق رویت گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت گر نمیدانی بدان
شاگردی از استادش پرسید:عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.
اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!